little baby! [part one]
One day little minny will run, half of me and half of the one I love... Thinking about it makes me really happy.
Pov:روز زایمان...
درحالی که رویِ تختِ بیمارستان دراز کشیده بودی، همسرِ عزیزت هم رویِ صندلیِ کنارِ تخت نشسته بود و با چشمایی که داخلشون ذوق و استرس مَحوی پنهان شده بود، نگاهِت میکرد. یکی از دستاش موهایِ ابریشمیت رو نوازش میکرد و دست دیگهاش رو رویِ شکمِ برآمدت دَوَرانی تکون میداد...
صدایِ آروم و قشنگش رو از میون ل/ب هاش خارج کرد و گفت:
"وای... نمیدونی چقدر برایِ اون فرشته کوچولویی که تویِ شِکَمِته ذوق دارم... اون جُثه کوچولوش رو تویِ بغلم تصور کن... خیلی ناز و قشنگه... اون دستاش... فکر کن چقدر کوچولو باشه! مخصوصا وقتی که روی دست خودم میزارمش!"
سونگمین نفسِ عمیقی از زیباییِ لحظه ای که قرار بود تا چندساعت دیگه ببینه، کشید.
صدایِ باز شدنِ درِ اتاق باعث شد سونگمین از خیالاتش خارج بشه و نگاهش رو به دَر بده.
پرستار با لبخندِ شادی واردِ اتاق شد و به سمتِ تخت اومد و گفت:
"مامانکوچولویِ ما چطوره؟! دل درد که نداری؟!"
به پرستاری که موهای هویجی رنگ داشت و فرم پرستاری پوشیده بود نگاه کردی! همونطور که داشت سرمت رو چک میکرد با خنده گفتی:
"حالم خوبه... فقط یکم استرس دارم"
لبخندی زد و دستتو برای ثانیه ای گرفت.
" من مطمئن هم خودت هم دختر کوچولوت سالم و سر زنده از اتاق عمل بیرون میاین "
نگاهشو به سونگمین داد.
" درضمن آدم با داشتن همچین همسری که استرس نباید به دلش راه بده"
خنده ای کرد.
" از دیروز تنهات نزاشته... خیلی دوستت داره ها"
لبخندی زدی و به سونگمین که کمی از خجالت سرخ شده بود نگاهی کردی.
پرستار راهشو به سمت در اتاق کج کرد و قبل از خروجش حرفی زد که شوک کوچیکی بهت وارد کرد.
" حدود نیم ساعت دیگه نوبتته، یکم دیگه میام که ببرمت اتاق آماده سازی "
بعد از نه ماه، بلاخره اون روز رسیده بود. حسی شبیه به ترس، استرس و شاید نگرانی توی دلت موج میزد. کی میدونست؟ شاید همون حس مادرانه ای بود که مامانت همیشه برات ازش میگفت. دستتو روی شکمت گذاشتی و لب هات رو برای زدن حرفی از هم فاصله دادی؛ سونگمین هم منتظر به تو خیره شده بود.
" اگه... مادر خوبی براش نباشم چی؟ "
چشمات نا خودآگاه به سمت شوهرت برگشت. با لبخند و چشم هایی سرشار از ذوق بهت نگاه میکرد. دستت که توی دستش بود رو بوسید و عمق نگاهش رو بیشتر کرد.
" همونطور که تمام این دو سال بهترین همسر برای من بودی، برای اون کوچولو هم بهترین مادر میشی عشق من "
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
Pov:روز زایمان...
درحالی که رویِ تختِ بیمارستان دراز کشیده بودی، همسرِ عزیزت هم رویِ صندلیِ کنارِ تخت نشسته بود و با چشمایی که داخلشون ذوق و استرس مَحوی پنهان شده بود، نگاهِت میکرد. یکی از دستاش موهایِ ابریشمیت رو نوازش میکرد و دست دیگهاش رو رویِ شکمِ برآمدت دَوَرانی تکون میداد...
صدایِ آروم و قشنگش رو از میون ل/ب هاش خارج کرد و گفت:
"وای... نمیدونی چقدر برایِ اون فرشته کوچولویی که تویِ شِکَمِته ذوق دارم... اون جُثه کوچولوش رو تویِ بغلم تصور کن... خیلی ناز و قشنگه... اون دستاش... فکر کن چقدر کوچولو باشه! مخصوصا وقتی که روی دست خودم میزارمش!"
سونگمین نفسِ عمیقی از زیباییِ لحظه ای که قرار بود تا چندساعت دیگه ببینه، کشید.
صدایِ باز شدنِ درِ اتاق باعث شد سونگمین از خیالاتش خارج بشه و نگاهش رو به دَر بده.
پرستار با لبخندِ شادی واردِ اتاق شد و به سمتِ تخت اومد و گفت:
"مامانکوچولویِ ما چطوره؟! دل درد که نداری؟!"
به پرستاری که موهای هویجی رنگ داشت و فرم پرستاری پوشیده بود نگاه کردی! همونطور که داشت سرمت رو چک میکرد با خنده گفتی:
"حالم خوبه... فقط یکم استرس دارم"
لبخندی زد و دستتو برای ثانیه ای گرفت.
" من مطمئن هم خودت هم دختر کوچولوت سالم و سر زنده از اتاق عمل بیرون میاین "
نگاهشو به سونگمین داد.
" درضمن آدم با داشتن همچین همسری که استرس نباید به دلش راه بده"
خنده ای کرد.
" از دیروز تنهات نزاشته... خیلی دوستت داره ها"
لبخندی زدی و به سونگمین که کمی از خجالت سرخ شده بود نگاهی کردی.
پرستار راهشو به سمت در اتاق کج کرد و قبل از خروجش حرفی زد که شوک کوچیکی بهت وارد کرد.
" حدود نیم ساعت دیگه نوبتته، یکم دیگه میام که ببرمت اتاق آماده سازی "
بعد از نه ماه، بلاخره اون روز رسیده بود. حسی شبیه به ترس، استرس و شاید نگرانی توی دلت موج میزد. کی میدونست؟ شاید همون حس مادرانه ای بود که مامانت همیشه برات ازش میگفت. دستتو روی شکمت گذاشتی و لب هات رو برای زدن حرفی از هم فاصله دادی؛ سونگمین هم منتظر به تو خیره شده بود.
" اگه... مادر خوبی براش نباشم چی؟ "
چشمات نا خودآگاه به سمت شوهرت برگشت. با لبخند و چشم هایی سرشار از ذوق بهت نگاه میکرد. دستت که توی دستش بود رو بوسید و عمق نگاهش رو بیشتر کرد.
" همونطور که تمام این دو سال بهترین همسر برای من بودی، برای اون کوچولو هم بهترین مادر میشی عشق من "
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
- ۳۳.۷k
- ۰۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط